جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
اختصاصی فکرشهر؛
 نیره محمودی راد*
کد خبر: ۹۱۳۷۰
شنبه ۰۵ تير ۱۴۰۰ - ۰۱:۵۲

خود را به پناه دیوار های کوچه رساند. در سایه خنک دیوارهای خشت و گلی، از بوی خوب کاهگل جان تازه گرفت. باد هرم گرما را جا به جا می کرد و نسیمی خنک به صورتش می خورد. از بالای دیوارها، نیمه ی قامت بلند چند نخل با گوشواره هایی طلایی از پنگ های خارک  پیدا بود. برگ های سبز و بلند با نوازش باد به رقص بودند و صدای آرام خش خش برگ ها به گوش می آمد.

به سابات که رسید، زیر طاق کوتاه كمان گونه سابات لحظه ای درنگ کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. بوی گس چوب های کهنه تاق به مشامش خورد. دو در کوتاه چوبی با دو سکوی سنگی در دوسوی سابات رو به روی هم قرار داشتند. گربه ای سفید و سیاه روی سکوی کوتاه کنار در لميده بود و چشمان قرمزش در تاریکی می درخشید. از سابات به سرعت گذشت و خود را به داخل کوچه تنگ انداخت. انگار دیوارهای بلند دوسوی کوچه سر به هم می آوردند. پایش در گود و تمب های کوچه ی خاکی می پیچید. صندل هایش بنای ناسازگاری گذاشته بودند و گهگاه از پاهای عرق کرده اش بیرون می زدند. گرمای نیمروز همه را به داخل خانه هایشان رانده بود. کوچه خلوت و آرام بود. صدای چرق چرق زنجیر چرخ دوچرخه ای سکوت کوچه را بهم زد. دوچرخه به سرعت از پیچ کوچه گذشت و ناپدید شد.

کوچه که به انتها می رسید آب انبار بر سر راهش پیدا بود. درست در وسط میدانی که خطوط مارپیچ کوچه ها از هر سو به آن ختم می شدند. خودش را به دهانه آب انبار رساند. آبی زلال درون آب انبار موج می زد. خنکای نسیمی مست کننده از سوی آب ها به سمتش می وزید. سرمای خوشایندی پوست عرق کرده اش را نوازش داد. همان جا لختي نشست.آفتاب نیمروز از وسط آسمان بر گرده اش می تابید. طنين آواز های در هم پیچیده چند گنجشک، در فضای تاریک آب انبار می پیچید و سکوت خلسه آورش را در هم می شکست. بازتاب شعاعی از نور آفتاب که از دهانه آب انبار خودش را بر سطح آب می رساند، با حرکت آرام موج در رقص بود.

در چوبی چهار طاق باز بود. بی بی با روسری حریر سفید و سنجاق زیر گلو در خنکای دالان تنگ و تاریک بر زیلو نشسته بود. موهای حنایی رنگش با فرق باز شده از وسط صورت سرخ و سفیدش را در قاب روسری همچون صورت خندان خورشید صبحگاهی نشان می داد. دو دسته از موهای بافته شده بر شانه هايش رها شده و از زیر روسری حریرگون نمایان بود. چشمان منتظرش به کوچه بود. خورشید یک نفس بر حیاط گلی می تابید. نور زرد و خیره کننده آفتاب از درون حیاط ، بر تیله چشم می نشست. درخت کُنار غول پیکر و پیر، گوشه ی گسترده ای از حياط را در آغوش گرفته بود. کُنارهای درشت قرمز همچون عناب برشاخه های سبز می درخشیدند و شاخه های پربار، سر بر کف حیاط خاکی می ساییدند.

بی بی با دیدن رحیم گل از گلش شکفت و صورت سرخ و سفیدش از میان هزاران چین زیباتر نمایان شد. لب هایش را که گشود، ردیف دندان های مصنوعی خودنمایی کردند. یکی از دندان هایش را روکشی از طلا پوشانده بود.

- سلام؛ بی بی!!

- سلام؛ میوه دلُم!!

رحیم در کنار بی بی روی زیلو زانو زد و بی بی پیشانی اش را بوسید.

- بالاخره بابا تونست از داروخونه ی دوستش برات قرص پیدا کنه. 
و بسته قرص ها را از جیب بیرون آورد.

- قربونت برم! ...پیرشی!
- گفتم تا قبل از مدرسه بیارمشون... دیگه باید برم مدرسه.

دست حنا بسته بی بی که از مچ در ستونی از النگوهای پهن و زمخت فرو رفته بود، در جیب پیراهن چیت گلداری که به تن داشت فرو رفت و مشت شد. آن را در آورد. به سمت رحیم گرفت و در کف دست عرق کرده رحیم گذاشت.

رحیم دست خود را باز کرد. تکه درشتی از آدامس کوهی بنیزه درون کاغذی مچاله شده بود.

*نویسنده

نظرات بینندگان
ستایش
|
-
|
سه‌شنبه ۰۸ تير ۱۴۰۰ - ۰۸:۱۱
​عالی بود
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر